افسانه....


(قسمت پنجم)
.....دختراثیری با هجومی رعدآسا به قلب آتش زدبه جبران آنچه اتفاق افتاده بود .اتفاقی که برای خودش کمترین میزان تقصیر را قایل بود.لحظه به لحظه به شعله های عظیم آتش نزدیک و نزدیکتر میشد.وچهره زیبایش در شعاع نورهای های رنگارنگ آتش رنگ به رنگ میشد .او بی آنکه بداند چرا ،متهم ردیف اول بود. .اشکهای جاری از چشمهایش و نعره هایی که از عمق وجودش میکشید حکایت ازمعصومیت کودکانه دختری داشت که تن به شعله های آتش می سپاردشاید از بار تقصیری که حتی درکش هم برایش غیر ممکن بود کاسته گردد.لحظه به لحظه سفرش تارسیدن به پسرجوان وتمام آنچه به شب پیش تا سپیده دم اتفاق افتاده بود را به کسری از ثانیه ازمقابل دیدگانش گذراند."کجای کاراشتباه کردم که اینگونه تاوانش را میدهم".او همه آنچه را که واقع گشته بود حتی همین هجوم دیوانه وارش به آتش برای زنده ماندن پسر جوان را امری کاملا طبیعی میدانست. "....آنچه بوقوع پیوسته بخشی از هویت من بوده من زاده شده ام برای تحقق همه آن لحظات شگفت پس ...."دیگر فرصتی برای ادامه افکارش نبود او اینک در قلب آتش بدنبال بچه آهو بود که نجاتش نجات جان پسر جوان است. اما بچه آهو سراسیمه به این سو و آنسو میدوید و دخترجوان از گرفتنش ناتوان بود .سرانجام درمیان شعله های آتش بچه آهو از نظرش محو شد و دختر اثیری قبل از آنکه به خاکستر تبدیل شود با زخمها و تاولهای سوزنده ازمیان آتش بیرون جهید روی زمین زانوزد و سربه زیر اشک میریخت . مادر پسربا ناامیدی تمام شیون وزاری سرداد. جمعیت اطراف با حسی حاکی از نفرت و ترحم به دختر اثیری مینگریستنداما خودشان هم چرایی این حس متضادرا نمیفهمیدند. مادروپدر دوباره و سه باره به آتش می زدند اما بی نتیجه .دختراثیری اشکریزان برخواست وآرام آرام به راه افتاداز کنار نعش پسر که رد میشد لختی درنگ کرد به جسد بیجان پسر نگاهی کرد چشمهای زیبایش درمیان صورت مجروح و تاول زده اش که همچنان زیبایی خودرا به رخ میکشید مملو از اشک گردیدو آرام بر پهنه چهره اش نشست .به تلاش های بی ثمر پدر و مادر مرد جوان نگاهی انداخت.به آرامی بازگشت و درمیان جمعیت گم شد. پیرمرد فرزانه روستا گوشه ای از این معرکه آرام نشسته بود و چپقش را میکشید.
پدر و مادرخسته از تلاشهای بی حاصل ناامید روی زمین نشته بودند مادر به شدت مویه وزاری میکرد پدر نیز که حال بهتری نداشت سر همسرش را به سینه میفشرد و درحالیکه بغض وفریاد و فغانش را میخورد بی صدا اشک میریخت.
ناگهان متوجه پاهای نحیفی شدند که آرام آرام از کنار آنها میگذرد و به سمت آتش میرود....
(پایان قسمت پنجم)