گرفتار در برهوتی بی انتها حسته و تشنه هیچ به یاد ندارم که چگونه سر از اینجا در آوردم.پاهایم دیگر یارای رفتن نداشت."آه خدایا خسته ام "

.لختی چشمانم را بستم.وقتی گشودم او را دیدم که نزدیکم روی سنگی نشسته بود.از  جا جستم.در این کویر وتنهایی حضور کسی دیگر نعمتی است.نزدیک رفتم لبخندی زدم او نیز.

هیچ نشانی از خستگی و تشنگی نداشت من نیز دیگر نه تشنه بودم و نه خسته.

"آه خدایا... تو را میشناسم..." لبخندی زد.

"آری این تویی پینوکیو آدمک چوبی"باز هم لبخندی زد .بسان کودکا ن از شوق فریاد زدم "...آری آری تو را دیده ام . تو یادگار دوران کودکی من هستی دیدم که پدر ژپتوی تنها با چه شوق و لذتی تورا ساخت .دیدم که در اولین سپیده دم زندگیت تورا شیر نوشاند.بازی گوشیهایت را نیک به خاطر دارم. "

او فقط لبخندی زد و سکوت کرد.

تمام آنچه را که از او دیده بودم وپنداری با او زیسته بودم چون تصاویری زنده میدیدم و بر زبان می راندم و اورا همچنان لبخند وسکوت.

" راستی از گربه نره وروباه مکار چه خبر .یادته یکی کور ویکی لنگ."

به راستی چرا؟؟؟

"جینا کجاست؟ اون جوجه خوش  ذات ... حیوونی چه قدر از دست بازیگوشیهایت عذاب میکشید اما

 هرگزرهایت نمی کرد".

"....ها..ها...ها... یادته وقتی اولین بار دروغ گفتی دماغت گنده شد.؟"

"...از فرشته مهربون بگو... او که همیشه رویای کودکی ام بود و اینک رویای بیداری ام. آه که چقدر صبور بود و مهربان

مهربانیش از جنس دیگری بود و چقد رجای مهربانی او خالیست"

چشم به دور دستها دوخت به نرمی سر به آسمان چرخاند و  لبخندی زد نشان از دلتنگی.

"به یاد داری وقتی سر گرم بازی و بازیچه های شهر بازی شدی تبدیل به خر شدی"؟

"...ها ...ها...ها... میپندارم اگر نبود لطف و مهربانی آن فرشته ناز تو همچنان خر مانده بودی. ها... ها...ها..."

اینبار سکوتش را لبخندی نبود.سر به زیر افکند.گویی غمی سنگین و شرمی گران را تحمل می کند.شاید اگر چوبی نبود اشکی هم جاری می ساخت اما او چوبی بود.

به آرامی سرش را بلند کرد و به همان آرامی گفت:

"سراغ جینا و فرشته مهربون را از من میگیری آنها که همراهان همیشگی تو اند همانگونه که گربه نره کور و روباه مکار لنگ همیشه دور و برت می پلکند.

کلامش گویی از جنس دیگری بود .چوبی نبود و تا اعماق وجودم نفوذ می کرد.

"بزرگی دماغ  وزشتی دروغم را به رخم کشیدی .به خوتان نگاه کنید شاید از کثرت و فراوانی دماغهای بزرگ دیگر طبیعی بنظر می آیید. شاید هم اشکهای فرشته مهربون کار خودشو کرده و

 دیگر دروغگویان را به دماغ گنده اشان رسوا نمی کنند ."

دوباره سر به زیر افکند و در خود فرو رفت.اینبار گویی غم دیگری داشت .در آن شرمی نبود بیشتر به حسرت و اندوه برای دیگری می مانست.

به آرامی بر خاست  چرخید تا برود لختی درنگ کرد سر بر گرداند در چشمانم نگریست و گفت :

"آخر قصه را هم دیده ای  مگر نه؟"

صلابت عجیبی در کلامش بود آنسان که توان پاسخ را از من ستاند.و ادامه داد:

"من مسیر طولانی و دردناکی را طی کردم تا آدم شدم .تو چه؟

نه نصیحت نا صحان شنیدم نه  پند خیر اندیشان.تاوانش را هم دادم (خر شدم).

من آنقدر سعادتمند بودم که فرصتی برای باز گشت از مسیری که وارونه رفته بودم را داشته باشم .اما معلوم نیست تو هم این فرصت را داشته باشی ((آدمک))