افسانه....


....پدر شاهد قدکشیدن روزبروز پسرش بود. و می فهمید که دیگر او کودک نیست .حلاوت بزرگ شدن فرزند درمقابل دیدگانش وصف ناشدنی است اما غمی مبهم و دلواپسی گنگی پشت این همه لذت وسرخوشی، گاه بگاه ،شیرینی اش را به تلخی میزد.و این حس گنگ و مبهم گاه اورا سواربرتوسن خشمی میکرد که شراره هایش بر تن فرزندش مینشست و گاه مادر را می رنجاند. و پسربی آنکه دلیل این تغیر وقت و بی وقت را بداند درد و رنج متحمل شده را با حسی از عشق ومحبت نسبت به پدر به اعماق وجودش میفرستاد تا فراموش کند و فقط پدر بود که میفهمید این فراموشی مهلکتر از زنده نگهداشتن آن است فقط تاثیر آن بسان مرگی تدریجی ذره ذره وجود دلبندش را بکام میکشد.واین آگاهی رنج و حس تقصیر را صدچندان میکرد و روح وروانش را آزرده تر میساخت.تا اینکه یک روز پسر را با خود همراه کرد و آنچه را که در عمق نگرانی هایش بود برای فرزندش آشکار ساخت. خطری که لحظه لحظه بسمت او می آمد و باید اورا هشدار میداد."پسرم ،همین روزهاست که به سراغ تو خواهد آمد زنی زیبا و فرشته گون که گویی از آسمان ها آمده است طنین آوایش آنقدر لذت بخش است که هوش از سر هر شنونده ای می پراند. در خوبی و دلربایی نظیرندارد . وقتی گیسوانش را به باد می سپارد تمام وجود وهست ونیستت را رعشه میگیرد.وآنگاه که درخشش دندانهای چون مرواریدش را از ورای لبخندمهربانش ببینی چشمهایت را طاقتی نخواهد ماند. کورخواهی شد ودر این کوری خوش خواهی بود.او به طنازی تمام تورا به هم خوابگی میخواند. و قطعا شگفت انگیز ترین تجربه عالم را خواهی داشت. اما پسرکم هیچگاه فرصتی نخواهی داشت تا این تجریه شیرین را یادآوری .تو در سپیده دم همان شب رویایی در آ غوش این زن اثیری میمیری.(پایان قسمت اول)