تا آخر بخونین ببخشین یه خورده طولانیه


    داشتم از روی یه پل رد میشدم و زیر پل هم رودخونه عمیق و پرآبی بود.گوشه پل دیدم جمعیت جمع شدن و هرازگاهی سوت و هورا میکشن کنجکاو شدم رفتم جلو دیدم یه دختر جوون و خوش چهره لبه پل وایساده میخواد خودشو بندازه پایین. و هروقت هم که میگه میخوام خودمو پرت کنم پایین  جمعیت جیغ و دست و هورا انگار نه انگار که جون یه انسان وسطه. بعضیا هم که با گوشیهاشون داشتن فیلم میگرفتن. با خودم گفتم این درست نیست من باید کمکش کنم . حس کردم این تنها ماموریت زندگیه منه و اصلا انگار واسه همین آفریده شدم.  

. با صدای بلند فریاد زدم خانوما آقایون اجازه بدین ...برین کنار ....من باهاش صحبت کنم....من کلاسای دکتر شیری رو رفتم .....کتابای روانشناسی خوندم ....راهوباز کنین بذارین باهاش صحبت کنم.....بلکه منصرفش کنم....جمعیت راهو باز میکردن و هی می گفتن بله...بله... استاد بفرماین ...آقا برو کنار استاد دارن میان جلو....آقا بفر مایین ...بفرمایین....بعضیام از ما فیلم میگرفتن تو گوشیشون .احتمالا چند وقت دیگه تو فیس بوکه و همه شبکه های مجازی پخشش میکنن من هم از یه حس عجیب و غریب تو پوست خودم جام نمیشد. خلاصه رفتیم جلو نزدیکه دختره شدم گفت جلوتر نیا وگرنه خودمو میندازم پایین.....گفتم باشه باشه ...خونسرد باش فقط میخوام چند کلمه با هم گپ بزنیم. اوکی؟

خداییش دختر خوش برو رویی هم بودا....شاید اگه 15 سال پیش دیده بودمش مسیر زندگیم رفته بود یه طرفه دیگه. منو هم میبرد همونطرف. خلاصه به سبک این فیلمای تیتیش مامانی روانشناسانه باید میرفتم روی لبه پل تا اعتمادشو جلب کنم ....گندش بزنه این ترس از ارتفاع بدجوری ضد حال بود احتمالا اگه 15 سال پیش بود مسیر زندگیمو همین فوبیای ارتفاع بر میگردوند به همین جا که الان هست....چاره ای نبود باید ثابت میکردم شاگرد دکتر شیری هستم والا ....بیخیال. رفتم لبه پل نشستم ولی اینطرفی سمت پل نشستم .و شروع کردم به صحبت....عزیزم شما نباید اینکارو بکنی ...زندگی زیباست....به فصل بهار فکر کن و به آواز قشنگ پرندگان....و....کلهم جماعت با دختره در سکوت با یه نگاه عاقل اندر سفیه داشتن منو ورانداز میکردن. منم ازتاثیر نفوذ کلامم که داشت میرفت تا به نجات یه انسان منتهی بشه قند تو دلم داشت بندری میخوند و میرقصید.

. یهو دختره گفت هووووووییییییی.... حاجی یه دقیقه صبر کن بینم.(عجب دختره بی ادبی این چه سبک حرف زدنه حیف اون قیافه که این طرز حرف زدنشه مخصوصا با اون حاجی گفتنش . با اتفاقات اخیرفرودگاه عربستان بدجوری زد تو برجکمون). ....دختره ادامه داد تو اصلا معنی بدبختی رو می فهمی.؟....و شروع کرد از دردها و غصه هاش گفتن....طفلی چه زجری کشیده بود تو زندگیش و از همه چیزتر اینکه دردها و بدبختیایی که ازش مینالید عینا با مال من یکی بود .... راستیا ....مام الکی خودمونو خوش گرفتیم که مثلا زندگی میکنیم. جون شما راه درستو انتخاب کرده بود ....

....و همین طور که ادامه میداد حرفاشو منم متقاعد شدم که چاره ای نیست باید باهاش همراه شم  منم بپرم پایین تا ازاین زندگی نکبتی راحت شم .به این جا که رسید دست و هورای جماعت گوش فلک رو سرویس کرد اساسی. دم خودم گرم اگه زندگیمون همچی مالی نبود اما این سبک مردنمون کلی جماعت باهاش حال کردن.(دقت میکنین حتی سبک حرف زدنمونم این دم آخری شبیه دختره شده طفلی رو چقد تو دلم بهش بدو بیراه گفتم). خلاصه با ترس و لرز رفتیم بالا که بپریم پایین . ترس از ارتفاع داشت دم آخری مایه آبروریزی مونو فراهم میکرد که دختره با صدای آرامش بخشی گفت نترس یه لحظه است . دستتو بده من باهم بپریم.

[گفتم نه آبجی ما از اوناش نیستیم محرمی گفتن نا محرمی گفتن .عمری ازاین فسق و فجورا پرهیز کردیم این دم آخری هم میخوایم با افتخار بمیریم. ولی راستش ازبلندی میترسم .لبخندی زد ...با لبخندش انگار زمان متوقف شد لبخندی بسیار زیبا....اگه 15 سال پیش بود....( این تیکه اش تکراریه چند خط برین بالاتر خودتون بخونین) صداش منو به خودم آورد گفت چشماتو ببند با شماره سه بپریم پایین.....یک.....تو دلم میگفتم خدا حافظ ای زندگی.....ای دنیا.....ای سرزمین من....دووووو.......ای دوستان ای آرزوها خدا حافظ......سهههههههههههههه.....ومن مثل یک عقاب پرواز کردم فاصله سر پل تا رودخونه تمام زندگیم اومد جلو چشمم......اما خیلی طول نکشید چون فاصله پل تا رودخونه هم خیلی زیاد نبود ...و شپلللللللللللق افتادم تو آب ...

هی میرفتم پایین هی میومدم بالا و بلوق...بلوق...بلوق  میکردم و هی آب میخوردم....اما سر پل چه غوغایی بود دختره ی (بــــــــــــــــــــــــوق....) اون بالا هی دست می زدو  بالا و پایین میپرید . میخندید و داد  میزد گولت زدم ...گولت زدم .....و جمعیت هم همینطور که میخندیدن و هو میکردن به فیلم برداریشون ادامه میدادن....من بیچاره هی میرفتم زیر آب ...هی میومدم بالا تو آخرین لحظات که داشتم خفه میشدم از خواب پریدم.....آخیــــــــــــش خدارو شکر خواب بودا.....مگه  چشمم به این دختره ی (بـــــــــــــــــــــــــــوق) نیوفته با یه لگد میندازمش زودتر بیوفته....بــــــــــــــــــــــــــــــوقققققق

نظرات 1 + ارسال نظر
س شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 19:34

چقدررررررررر بی مزه ای. بوووووووق

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد