افسانه....


(قسمت چهارم)
....سپیده آرام آرام از گوشه افق سر میکشید.بی اندیشه از آنچه به شب پیش جاری بود.درب خانه گشوده شد و زنی هراسان و وحشتزده بیرون دوید....نگاهی به چپ وراست انداخت قدری به سمت خانه برگشت با ترس و لرز دستش را به طرف در دراز کرد اما وحشتزده پس کشید .چشمهایش در میان هراس و نگرانی دیگر شکوه و شوکت بانوی اثیری شب قبل را نداشت. فریاد کمک سرداد اما هیچ گوشی این وقت سحر بیدارنیست. دربلندی تپه شبه مردی رادید به سوی او دوید . وقتی رسید پیرمردی با موی سرو صورتی بلند وسفید و باهیبتی مردانه ورشیدرا دید که درکنار آتش قطعه چوبی را اره میکند. اینجا خانه پیرترین مرد آبادی بود .کسی که حکم فرزانه و خردمند روستا را داشت.دختراثیری با وحشت تمام از او یاری خواست .پیرمرد که گویی ازدیرباز این بانوی اثیری را به خوبی می شناخت دخترک را به آرامش دعوت کرد. اما صدای شیون و جیغ و فریاد خواب صبحگاهی روستاییان را برآشفت.پدرو مادر پسر از راه رسیدند و با تن بیجان فرزندشان روبرو شدند پدر اشک میریخت به حسرت آن همه انذار و هشداری که بی اثر مانده و دیگر پسرش را نخواهید دیدومادر به حکم مادری موی کنان بر سرو سینه میکوبید. همه روستاییان دور آنها جمع آمدند .دختر اثیری حیران ووحشتزده به همراه پیر مرد که بچه آهویی در آغوش داشت به جمع آنها ملحق شدند.باوقار وآرامش فرمان داد به جمع آوری هیمه تا آتشی عظیم برپا کنند.جسد بیجان پسر را نزدیک آتش آوردند مویه وزاری مادر به آسمان برخاست. و چشمهای دختر اثیری پراز اشک.با صدایی لرزان زیر لب زمزمه کرد من ...نمیخواستم...نمیخواستم اینگونه شود...
آنگاه پیرمرد رو به جمعیت فریاد زد این بچه آهورا به میان این آتش عظیم می افکنم آنکس که پسر را دوست میدارد باید به درون آتش رود و بچه آهو را نجات دهد تا جان به کالد پسر باز گردد و اگر بچه آهو درآتش جان داد دیگر این پسر زنده نخواهد شد.و به هیچ مکثی آهوی کوچک را در میان شعله های آتش انداخت.مادر بافریاد و تعجیل تمام تن به آتش زد تا این آخرین فرصت را برای فرزندش شکارکند اما شعله های آتش پنداری سوزنده تر از عشق مادری بودند .عقب نشست و دوباره به آتش زد ..اینبار هم نشد و برای بار سوم به آن آتش عظیم یورش برد اما شدت سوزندگی آن به حدی بود که نتوانست اینبار حتی نزدیک شود ناامیدانه روی زمین نشست وزاری کرد. پدر که شکست مادررادید به سرعت به آتش زد اما نتوانست اینبار از سمتی دیگر به آتش حمله کرد ولی بازهم نشد ناامیدانه نفس نفس زنان با فریادی همراه با اشک و درد بار دیگر هجوم برد بر آتش اما نشد...نشد.
شعله های آتش هر لحظه بیشتروبیشتر میشد. دختر اثیری در حالیکه چشمهایش پرازاشک بود به آرامی قدم پیش نهاد .نگاهی به نعش پسر جوان کرد .سپس رو به آتش نمود نفس عمیقی کشید .....خشمگینانه به شعله های آتش چشم دوخت از اعماق وجودش فریادی کشید و به سمت این جهنم مهیب هجوم برد.
پایان قسمت چهارم