....حال من یه جور دیگه اس انگار....


1- سرکلاس دکتر شیری بحث کشیده شد به زخمهای پدر ، پدر زمینی ، پدر آرکتایپی وخیلی چیزای دیگه که هر کلمه اش یه سونامی بود واسه زیرو رو کردن چهل سال بردگی زخمهایی که ....بگذریم تو این پست نمیخوام راجع به این مساله صحبت کنم .وقت دیگه حتما درموردش مینویسم الان فقط ذکر این دوتا خاطره است تا این روزای آخر سال به طنزش لبخندی میهمان چهره اتون بشه مخصوصا تو .

هنوز گیج صحبتهای کلاسم. روزای آخر سال معمولا میشه رفتارای خاصی رو تو آدما دید اینکه یه جورایی زندگی یکسال گذشتشونو حسابرسی کنن.... .مام به خیال خودمون رفتیم تو اتاق پارسا و پرهام به تاثیر حرفای آخرین جلسه سفر زندگی یه نموره تریپ خارجکی در بیاریم موقع خواب مثلا ببینیم تو رابطه با این دوتا وروجکمون چند چندیم.با این پرسش عمیق فلسفی :" بچه های گلم بیایم امشب بشینیم باهمدیگه بدیهای بابا رو بشماریم .". واسه چن لحظه سکوت معناداری تو اتاق حاکم شد ....بعد چند ثانیه سکوت پرهام در حالیکه سرشو رو بالش جابجا میکرد و روشو میکرد اونطرف با صدای خش دار خواب زده گفت :"بابا بپرس خوبیهات و بشماریم .راحت تره . بدیهات انقدر زیاده که نمیشه شمردشون"

....یعنیا....بیخیال ...خدا نصیب هیشکی نکنه اینجوری ضد حال بخوره....
2- امشب ساعت ده شب بعد از یه روز شلوغ و پر جلسه داشتم بر میگشتم خونه سر راه رفتم پمپ بنزین تو صف شلوغ ماشینا وایسادم تا نوبتم بشه.تو شلوغی صف تک تک ماشینارو ورانداز میکردم تو یکیش یه پیر زن پیر مرد بودن با خنده ملیحی که نشون میداد از بودن کنار هم لذت میبرن،تو یکی دیگه یه مرد میانسالی با موبایلش حرف میزد اون یکی ماشین دختر وپسر جوونی باصدای بلند پخش ماشینشون با یه ترانه پرسروصداتو عالم قشنگ خودشون بودن و یه ماشین دیگه یه خانواده بودن که بابا ی خونه بچه تپل دو سه ماهه وخوشمزه ای رو گذاشته بود رو فرمون و براش شکلک در میاورد و بچه هم از خنده ریسه میرفت از دیدن این همه آرامش دور وبرم غرق لذت شده بودم .نوبتم شد پیاده شدم رفتم سمت پمپ تا نازل بنزینو بردارم و هنوز غرق حس آرامشی که دوروبرم جاری بود ....ناگهان صدای جیغ و دادو عربده وحشتناکی بلند شد یه ماشین پراید با چندتا نوجوون پر انرژی توش از تو جاده داشتن رد میشدن با این سرو صدای وحشتناک سرخپوستی یه لحظه یکیشون از تو پنجره چیزی پرت کرد سمت ما و درست تو فاصله دو سه متری من یه نارنجک خورد زمین و با صدای مهیب و جرقه وحشتناکی منفجر شد .فضای آرامش چند لحظه پیش با جوی پر از وحشت و اضطراب از حادثه ای که هر آن ممکن بود بوقوع بپیوندد عوض شد ماشینهای آخر صف به سرعت عقب رفتن هرکسی بیرون بود به سمتی فرارکرد فقط من بودم که شجاعانه با نازل تو دستم ایستاده بودم و به دود ناشی از انفجار نگاه میکردم(زکی...از ترس منگ شده بودم نمیدونستم باید الان چیکار کنم).خدارو شکر بخیر گذشت. وحادثه ای که میرفت شب عید بسیاری خانواده هارو به عذا مبدل کنه اتفاق نیافتاد .
سرمیز شام داشتم این قضیه رو تعریف میکردم .فرصت خوبی بود تا به پارسا و پرهام نمونه یه شهروند مسئولو نشون بدم زنگ زدم 110 و خیلی مودبانه سال نو رو پیشاپیش تبریک گفتم واذعان کردم که "...بله متوجه هستم ممکنه این کار در حوزه اختیارات و وظایف شما نباشه به هر حال خدمتتون عرض میکنم تا اگر امکان داره دره این چند شب تمهیداتی داشته باشید در اطراف پمپ بنزینها تا خدای ناکرده یه همچین اتفاقایی تکرار نشه..."آقای 110 هم مودبانه تشکری کردو چشم چشمی گفت خداحافظی کردیم ."گوشی رو قطع کردم فاتحانه لبخندی زدم و نگاهی کردم به بچاها تا تاثیر رفتار یه شهروند مسئول و متمدنو تو چهرشون ببینم .هردو با دهان باز از تعجب درحالیکه لبخندی تو چهرشون بود به من نیگاه میکردن حس خوبی داشتم .با این رفتارم درسی بهشون دادم که احتمالا تو هیچ مدرسه و دانشگاهی بهشون نمیدادن.... دوتایی نگاهی به همدیگه انداختن بعد پارسا با یه حالت و لحن تحقیر آمیزی رو کرد به منو گفت:"...اااا ...جم کن بابا ....این سوسول بازیا چیـــــــــــــه ...."
یعنیا.....بیخیال.....
....دلم هوای آهنگای عباس قادری رو کرده.....یا فیلمای ناصر ملک مطیعی....

*******

پ ن:لحن طنز این پست رو با بحث کلاس و صحبتهای استاد عزیزم دکترشیری یکی ندونین.یه جورایی فراره از درد زخمهایی که به تلنگر کلاسی سر باز کرده الان که نگاه میکنم بهترین توضیح انتخاب ناخودآگاه عنوان همین پسته."...حال من یه جور دیگه اس انگار..."