افسانه....

(قسمت آخر؟!!!!)
.....پدرومادربه آرامی نگاهشان را از ساحت پاها به سمت بالا راندند تا چهره این آخرین امیدرا ببینند.پاشنه پاهایش ترک خورده ، دامنی مندرس ،وپیرهنی کهنه، دستهایی زمخت وخشکی زده ، باصورتی آفتاب سوخته ،و موهایی مجعدو زبر که گویی مدتهاست شانه به خود ندیده ،اشک چشم با آب بینی اش درهم آمیخته بودو بر چهره اش جاری می شددرحالیکه دستان زمختش را با استرس و عصبیت خاصی درهم میفشرد آرام آرام به سمت آتش میرفت.پیدابود که تا به این تصمیم برسد چه فشارسنگینی را تحمل کرده. دختری کاملا معمولی ، ساده ودهاتی.که بی تکلف پابه پای همه اعضای خانواده اش در مزرعه کارمیکرده است .رمه به چرا میبرده .هیزم می شکسته .ازکوچکترهای خانه مراقبت میکرده.غذا می پخته..ساده و معمولی .بی هیچ نشانی از شکوه و جمال دختران اثیری .کاملا ساده .باشرمی مقدس از فاش شدن رازی که مدتها به تنهایی حمل میکرد عشقی که دورادور به پسرجوان داشت وهیچکس جز خودش ازآن آگاه نبود.و کیست که نداندعشقهای اینچنینی باروح وروان عاشق چه میکند. واینک در بدترین زمان ممکن راز عشقی سوزان که ذره ذره وجودش را می سوزاند آشکار میشود ودرمصاف با شعله های عظیم و سوزان آتش به محک آزمون بر می آید.شعله های سرکشی که عشق مادروپدری را مغلوب هیبت و سوزانندگی خودکرد.واو بایددرمیان این آتش مهیب عیار عشقش را ببیند.و چه سرشکستگی غمباری دارد اگر....فرصتی برای تردید نیست. هرکسی را لحظه انتخاب فرامیرسد.حمل چنین رازی به تنهایی کم از سوختن ندارد..."من به اشکهایی که به پای این عشق درخفا ریختم مدیونم.به سوزش و سرخی چشمهایی که درغم دوست داشتن پنهانی تاسپیده خواب را به خود ندیده اند بدهکارم ....."دختر ساده روستایی درحالیکه سراسر چهره اش سرشار از اشک است آرام آرام به سوی آتش میرود.بی هیچ فریادی و بی هیچ هراسی پنداری عبور اوازاین جهنم مهیب حکم حیات خود اورادارد تانجات جان پسر.ااینکه عیار احساسی را که به تنهایی مدتها با خود می کشیده به سنجش آرد.وآرام آرام در میان بهت و حیرت چشمهای جماعت وارد آتش شد.و درمیان شعله ها محو گردید. پدر ومادر پسر بهت زده اما امیدوار ثانیه هایی را که هرکدام قرنی را می مانست می شمردند.لحظات به کندی میگذشت. بیم و اضطراب وامید همه مردم را دربرگرفته بود.ودراین بین پدرومادر دخترروستایی هم حالی بهتراز پدرومادر آن پسر نداشتند. هرلحظه ای ازاین واقعه گویی به درازنای ابدیت بود. درسکوت وبیم وامید و وحشت ناگهان صدای هلهله و فریاد جماعت به هوابرخواست. درمیان ناباوری ،دخترک دهاتی درحالیکه بچه آهورابه سینه گرفته بود وهمچنان اشک میریخت از میان شعله ها نمایان شد و آرام آرام بیرون آمد .بی هیچ گزندی وآسیبی. ودر سویی دیگر دوباره فریاد شادی وهلهله بخواست نگاهها به سمت پسر برگشت که از جای خود برمیخاست و با حیرت به این صحنه ها مینگریست.
****
شب هنگام مردم به جشن وشادمانی این اتفاق خجسته مشغولند .همه به دخترو پسر وپدرو مادرشان تبریک میگویند .واین حادثه را تا قرنها سینه به سینه برای نسلهای پس ازخودنقل خواهند کرد تا ازافسانه عشقی بگویند که آتش را شکست و مرده ای را زندگی دوباره بخشید.
...درگوشه این معرکه پیرمرد فرزانه آخرین پک را به چپقش زد وخاکستر آنرا در کنار سنگی که روی آن نشسته بود خالی کرد باهمان وقار وهیبت همیشگی برخاست به آرامی به میان جمع رفت چرخی زد و رقصی کرد و آنگاه رو به پسر کرد و با نگاهی نافذ باصدای بلند فریاد زد :"داستان هنوز تمام نشده"!!
همه سکوت کردند ."این قصه پرده آخری هم دارد "پیرمرد ادامه داد.
وسپس امرکرد دوباره آتشی عظیم بپا کنند.شعله های آتش شب تار را چون روز روشن کرده بود.وهمگان با حیرت به انتظارتا آخرین بخش این ماجرا را ببینند.پیرمرد دوباره بچه آهو را در میان شعله های مهیب آتش انداخت.به آرامی و با وقار رو به پسر کرد وگفت :"این پرده آخر انتخاب توست وتویی که تصمیم میگیری "پسرجوان با تعجب منتظر ادامه حرف پیرمرد فرزانه بود.پیرمرد ادامه داد:"اگر توبچه آهورا ازآتش نجات دهی آن دختر ساده روستایی عاشق زنده میماند ولی مادرت خواهد مرد. واگر بچه آهورا درآتش باقی بگذاری آن دختر میمیرد ولی مادرت زنده خواهد ماند."
                                                                                              این قصه   پایان   ندارد

-