وحشت....


(این داستان واقعی است برای 14- هم ممنوع هست)
.....امروز صبح بسیار کسل بودم حال بیرون اومدن ازرختخواب رو نداشتم سر و صدای بچه ها و خانومم که داشتن واسه رفتن مدرسه آماده میشدن نمیذاشت بخوابم با بی حالی بلند شدم با هاشون صبحانه خوردم باید میرفتم دنبال کارام مخصوصا که امروز آخرین فرصت انجام بخشی از کارا بود اما بی حالی و کسلی بدجور سنگینم کرده بود یه نیروی عجیبی رو شونه هام سنگینی میکرد ومانع میشد.رفتم تو اتاق لباسامو بپوشم اما خودمو انداختم تو رختخواب و چشمامو بستم .ولی حالا دلشوره عقب افتادن کارا نمیذاشت آروم باشم هی این دنده و اون دنده میشدم .با حالتی عصبی متکا رو گذاشتم روی صورتم .در اتاق خواب نیم باز بود واز اونجا تا راهرو خروجی واحدمون پیدا بود از گوشه چشمم این مسیر رو میدیدم....یه دفعه حس کردم یه چیزی تو ورودی راهرو حرکت کرد ....همونطور که متکا روی صورتم بود از گوشه اون سرمو بطرف در چرخوندم هیچی نبود ولی ....به آرومی یه شبح آشکار شد ....یه لحظه شوک زده شدم ....تکونی به سرم دادم .شبح محو شد ....با وحشت به نقطه ای که آشکار شده بود زل زدم ....واوووووو......خدای من آروم آروم پیکره اون شبح دوباره آشکار شد.....با ترس و وحشت به آرومی پتو رو چنگ زدم وبه سمت صورتم کشیدم....جرئت تکون خوردن نداشتم.....هیولایی بسیار باریک وبلند با یک پا که شبیه سم چهارپایان بود انقدر بلند بود که سرش از زاویه دیدم بیرون بود و نمیدیدمش هرچند شهامت دیدنشو هم نداشتم .با حرکاتی عجیب به تمام بدنش موج میداد ....ضربان قلبم تند شده بود و به تبعش تنفسم هم تند تر . ازترس گاهی چشمامو میبستم.اما وحشتم بیشتر میشد ....دوباره به آرومی باز میکردم ....نبودش با وحشتی که تو وجودم حاکم بود خواستم بلند شم که دوباره به آرومی و با لرزش موجوار تمام اندام بلند و باریکش از دل محو بودن تار آشکار شد حتی جرئت فریاد کشیدن هم نداشتم. یادم افتاد که اینجور مواقع میگفتن بسم الله بگی و صلوات بفرستی این خبائث میرن.به سختی آب دهانمو قورت دادم تمام نیرومو جمع کردم از ته دل بسم اللهی گفتم و بدنبالش صلواتی فرستادم و به سمتش فوت کردم و ناگهان انگار طوفانی شده باشه با تکانهای شدید ناپدید شد.....اما ترس و وحشتش هنوز تو وجودم بود....حس کردم عرق سردی تمام بدنمو گرفته ...انگار که زیر پتو و با متکایی که نیمی از صورتمو پوشونده بود احساس امنیت بیشتری میکردم....داشتم یواش یواش خودمو پیدا میکردم که....با وحشت تموم از گوشه چشمم دوباره آشکار شدنشو حس کردم ....تمام بدنم داشت فلج میشد.....اینبار شبه دوتا شده بودند به هم چسبیده بودن و پای سم دارش از سمت چپش خم شده بود و منظره وحشتناک تری ساخته بود....نفسم کوتاه و منقطع ولی تند تند شده بود .....حرکات موجی ایندو شبح به هم چسبیده سریعتر شد هر آن احساس میکردم دارن به سمت من میان....با وحشت تمام همه نیرومو جمع کردم و با سرعت از چا پریدم پتو و متکارو به سمتی پرتاب کردم و به سمت بیرون اتاق دویدم .که ناگهان همه چیز محو شد.....چند لحظه وحشتزده و با خوف اینور و اونورو نگاه کردم اثری ازشون نبود جرئت اینکه بشینم نداشتم کم کم خودمو پیدا کردم.یه لیوان آب خوردم.....تا حدودی آروم شدم ولی همچنان حس میکردم قلبم غیر عادی میزنه. لحظات سختی بود ...مطمئن بودم که این اتفاقارو در بیداری دیدم ...بعد از گذشت نیم ساعت رفتم تو اتاق .پتورو جمع و مرتب کردم گذاشتم تو کمد .خم شدم متکارو از زمین برداشتم که ناگهان......
.....متوجه یه چیزی شدم.....متکارو برانداز کردم ....اینور و اونورشو خوب نیگاه کردم ....از حال خودم خنده ام گرفت.....درز متکا ریش ریش شده بود و نخهاش آویزون شده بود وقتی اونو رو صورتم گذاشته بودم نخهاش اومده بوده جلوی چشمم و منم فکر میکردم یه شبح میبینم با نفسهامم اون نخها تکون تکون میخوردن و حرکات موجی شکل میگرفتن .....عجب حکایتی شده بودا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد