تا آخر بخونین ببخشین یه خورده طولانیه


    داشتم از روی یه پل رد میشدم و زیر پل هم رودخونه عمیق و پرآبی بود.گوشه پل دیدم جمعیت جمع شدن و هرازگاهی سوت و هورا میکشن کنجکاو شدم رفتم جلو دیدم یه دختر جوون و خوش چهره لبه پل وایساده میخواد خودشو بندازه پایین. و هروقت هم که میگه میخوام خودمو پرت کنم پایین  جمعیت جیغ و دست و هورا انگار نه انگار که جون یه انسان وسطه. بعضیا هم که با گوشیهاشون داشتن فیلم میگرفتن. با خودم گفتم این درست نیست من باید کمکش کنم . حس کردم این تنها ماموریت زندگیه منه و اصلا انگار واسه همین آفریده شدم.  ادامه مطلب ...