هجوم سایه ها


پرده آخر:

....خنکی هوای پس از باران و نسیم بلاتکلیفی که میان عطر بهاروپاییز سرگردان مانده ومنی که در این انتهای شب روی چمنهای خیس پارک گمشدگی هایم را می جویم.هوایی مطبوع که عاشقانه میخوانندش. هوای دونفره.

من اما اکنون نه شوق عاشقانه دارم ونه شور همگامی دو نفره. هرچند نجوای قدمهایی روی چمنهای خیس و نمناک حکایت از همقدمی بیشمار همراهانی دارد که با من بیگانه نیستند.کاش بودند. چونان مردگان از گور برخاسته وزامبی های هالیوودی آرام آرام با من می آیند به مطالبه حق و حقوقی که مدعی اند به ستم از ایشان خورده ام. و من آنقدر اندوه به بار دارم که مجالی برای هراسیدن از این سایه های هراس انگیزخویشاوند ندارم.

****

پرده اول:

درروزگار جوانی ، روزهایی که رعیتی رعایت حریمهای اخلاقی افتخارم بود، روزهایی که نمازها و روزه های مستحبی پیشه ی هر روزم بود،آن روزهایی که بچه مثبت فامیل بودم ،آن روزهایی که...... و آن روزهایی که دستگاه ویدیو آلت مجرمانه فساد و گناه بود بی باکانه به اجاره دستگاهی برآمدم تا فیلمی با عظمت ببینم هم نسبت با حال و هوای همانروزهایم. "کتاب آفرینش." یا "انجیل در آغاز".روایت آفرینش از پیش از آدم وحوا تا آزمون ابراهیم(ع).

درصحنه ی نزول عذاب الهی بر قوم لوط ،جایی که کاخ ها و کنگره ها بر سر این قوم فاسق آوار میگردد وجمعیت هراسان و وحشتزده به هر سو میگریزند ، بی نظیرترین سکانس هنرسینما درلحظاتی کوتاه به نمایش می آید.کودکی وحشتزده با گریه و مستاصل به پشت دیواری پناه میبرد که پیش از او مردی بزرگسال آنجا پناه گرفته بود .درآن هنگامه نزول عذاب ودر میان غوغای کیفرکه چشمها از شدت وحشت و هول و هراس از حدقه بیرون آمده ،آن مرد با دیدن آن کودک چنان درچنبره غریزه و شهوت غوطه ور شد که چشمانش جز آن کودک که حکم لقمه راحت الحلقوم اطفاء آتش حیوانیتش را داشت چیز دیگری نمی دید.

تا سالها و تا همین لحظه هم تاثیر این سکانس از ذهنم نمیرود .همیشه در خصوص این صحنه اعجاب آور به گفتگو بودیم.آخر چطور ممکن است در میانه آتش و عذاب در لحظه ای که چشمها به رویت نزول عذاب در حدقه می ترکند باز هم دیو شهوت بر وجودت مستولی شود؟.....

****

ادامه پرده آخر:

سالها و سالها گذشت و همیشه به قضاوت قومی اینچنین که در پهنه تاریخ هم همیشه حی و حاضرند،شکرگزار خداوندگارم بودم که "من از ایشان نیستم".

تا اینک این زمان که صدای نجوای قدمهایی روی چمنهای خیس همچون هیئت منصفه دادگاهی که بیداد مرا به محکمه آورده لحظه لحظه به گوش جانم رنج می رسانند. قدمهایی که زامبی وار بامنند ، و من چون پیکارگری خسته و از نفس افتاده از پس سالها جنگی پوچ و بیهوده بی فتح وبی افتخار اینک تسلیم وار آرام آرام میروم به همقدمی ایشان تا به لحظه ای که هجمه آورند بر این لاشه ی از رمق افتاده که دیگر تاب کشیدن تن خودرا نیز ندارد.سالها نبردی پوچ ، میکشی و میکشی آنقدر میکشی و از کشته ها پشته میسازی که دیگر می بری ،از نفس می افتی ،خسته از بی حاصلی نبرد دست می کشی ، زانو می زنی واجازه میدهی تا


"او"


تورا بکشد.

 

*****

پرده ماقبل آخر:

سفر چه ها که با ما نمی کند . آنقدر میکشاندت تا بروزی که وحشتی عظیم وخوفی دهشتناک را میهمان وجودت سازد ازرویت بی نقاب سیمایت در آیینه پیش رو.

امروزحادثه ای پیش پایم به وقوع پیوست.مردی با پیکری به شدت آسیب دیده و صورتی متلاشی در میان کوچه ای باریک و زن جوان و دختر نوجوانی که سراسیمه فریاد زنان وگریه کنان ملتمسانه و با وحشت ازمن بعنوان تنها کسی که در آن لحظه در صحنه حضورداشت  یاری می طلبیدند.به آرامی سرش را بلند کردم خدارا شکرنفس میکشید.

....ودرکسری از ثانیه بی نظیرترین سکانس خلقت به نمایش درآمد و من ناگهان بی نقاب شدم. دردل حادثه ای خونبار،میان اشک وناله و فریاد ،چشمهایم را دیدم که حریصانه به نظاره تن و اندام زن و دختر جوانی بود که با لباس منزل سراسیمه روی جسم مجروح همسر وپدر ضجه میزدند.

*****

پشت پرده:


"یا ستارالعیوب"

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 06:09

داستان خدا و گنجشک

« فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از انچه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . سپس خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد »

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد