فروپاشی...

در روزگار نوجوانی اون روزایی که نه اینترنت بود و نه بازیهای کامپیوتری ونه موبایل واز اینجور دم و تشکیلات به شدت عاشق کتاب خوندن بودم .ویکی از پراثرترین داستانهایی که خوندم رمان چارلز دیکنز بود"آرزوهای بزرگ". وتاثیرگذارترین بخش داستان لحظه ای بود که پیپ (قهرمان داستان) بعد از بیست سال میفهمه اونی که تابحال فکر میکرده حامی اوست خانم هاویشام نبوده و کس دیگری در طی این سالها اوراحمایت میکرده.در سطر سطر داستان، فروپاشی و درهم شکسته شدن غم انگیز مرد جوان-پیپ- از فهم این حقیقت موج میزد .عجیب با این قسمت داستان مانوس شده بودم .بعدها در نسخه سینمایی این اثرهم این صحنه برایم یکی از درخشان ترین سکانسها بود. انگاردرد فروپاشی این مرد رو با تمامیت وجودم حس میکردم. روزگار چه بازیهای سختی داره.امروز با خوندن این مطلب :  
"...هرچه ناآگاه است برماقدرت دارد.روی انتخابهامان اثر می گذاردواز طریق عادات برنامه ریزی شده ،تجربه مان را محدود میکند....تصمیمات ما معمولا نیم ثانیه پیش از آنکه از آنها آگاه شویم توسط روندهای نا آگاه گرفته می شوند."
مثل پیپ آرزوهای بزرگ درهم شکستم. فهمیدن اینکه بخش عظیمی از تصمیمات و به تبع آن انتخابها و اعمالم - -تحت سیطره موجودی بنام نا آگاهی بوده درد کمی نیست. و غمناکتر اینکه چه متعصبانه روی تصمیماتم پای می فشردم و چه دلها از اطرافیانم میشکستم وچه زخمها که بر ایشان میزدم. درک این واقعیت آنهم در آستانه دهه پنجم زندگی که فرصتی برای جبران نیست شوربختی دردناکی را با خود دارد. فروپاشی غم انگیزی....


نظرات 1 + ارسال نظر

همین که چمدانت را بر می داری، همه می پرسند می خواهی کجا بروی?!
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است!
هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد