فقط یک بار...

فقط یک بار در زندگی، می‌توانیم کسی را پیدا کنیم که تمام دنیای ما را عوض کند.
حرف‌هایی را به او بگوییم که به هیچ کس نگفته‌ایم.
از امیدهای خود به او بگوییم.
از هدف‌هایی که هرگز عملی نشدند و
از رویاهایی که هرگز عملی نخواهند شد!
کسی که تحمل خبرهای خوب، بدون گفتن به او برایت دشوار باشد.
چون می‌دانی که اشتیاقش بیشتر از خود توست.
کسی که وقتی گریه می‌کنی، کنارت گریه کند
و آن موقع که خودت را مسخره می‌کنی، با تو بخندد.
هیچوقت به تو این حس را ندهد که «آنقدر که فکر می‌کنی خوب نیستی!»
بلکه چیزهایی را در تو جستجو کند تا منحصر به فرد بودنت را باور کنی.
حسادت،‌ رقابت، فشار و نفرت، هرگز در آن رابطه نباشد.
بدانی که می‌توانی خودت باشی بی دغدغه‌ی آنکه «خود بودنت» او را از تو بگیرد.
کسی که در کنارش، از کم اهمیت‌ترین نشانه‌های زندگی، گوهرهایی ابدی ساخته شود: خواه یک تکه کاغذ پاره، خواه یک موسیقی کوتاه و خواه قدم زدنی بی هدف در کوچه و خیابان.
بودن کنار او، خاطرات شادمانی کودکی‌ات را چنان شفاف پیش چشمانت بیاورد که گویی، اکنون دوباره آنها را تجربه می‌کنی.
زمانی که دستانش در دستان توست،‌ رنگها درخشش بیشتری پیدا کنند.
خنده و قهقهه بخش جدایی ناپذیر زندگی‌ات شود.
در کنارش، نیازمند حرف زدن نباشی.
چیزهایی که برای تو جذاب نبوده، به دلیل علاقه‌ی او، برایت جذاب شود.
هر چیز نامربوطی نیز در ذهن تو به او ربط پیدا کند: از رنگ آسمان تا نوازش نسیم.
تنها امید و امنیت‌ات این باشد که او بخشی از زندگی توست.

بدانی که روزی قلبت خواهد شکست و در عین حال بفهمی که تجربه‌ی عشق و لذت، جز با در آغوش کشیدن این شکنندگی، امکان‌پذیر نیست.


نقل به مضمون: باب مارلی

(ازصفحه دوست و استاد عزیزم مهندس شعبانعلی)