خدا وکیلی این ضد حال نیست....؟



(این مطلب برخلاف پست قبلی هیچ محدودیت سنی نداره بنابراین باخیال راحت بخونین)


امروز نشستم واسه پارسا وپرهام تریپ یه بابای ....(نمیدونم ) بیام. رفته بودم بالا منبر وحسابی

روضه میخوندم براشون.وسط صحبتهام پارسا برگشت وگفت: بابا تو چه خوب بلدی حرف بزنی"

مام که حسابی ازاین تعریف شازدمون کیفورشده بودیم فرصتو غنیمت دونستیم تا یک درس موندگار

پدرانه بدیم گفتم: " بله ...عزیزم میدونی چرا واسه اینکه من زیاد کتاب میخونم .یادتونه از اول تابستون

چقدر بهتون گفتم کتاب بخونین هم روانخوانیتون قوی میشه هم میتونین خوب حرف بزنین...اما شما

چی همش فکر بازی بودین .اصلا تو این سه ماهه تابستون یه کتابم نخوندین."ودرحالیکه به کتابهای

کنار کامپیوترم اشاره میکردم ادامه دادم:"میبینین تو این تابستون من این 4تاکتابو خوندم تازه همشم

تو مترو میخوندم وقتی میرفتم دنبال کارام...."یهو پرهام درحالیکه بلند میشد بره با یه حس دلخوری و

طلبکارانه گفت :"...نه که تو خیلیم میذاری ما بریم سوار مترو شیم. همین کارارو میکنی آخرشم ما بلد

نمیشیم حرف بزنیم..."

خداوکیلی قیافه اون لحظه منو الان چجوری تجسم میکنین...؟