چوپان دروغگو


چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می زد گرگ آمد ، گرگ آمد .


مردم برای نجات او و گوسفندانش می دویدند اما چوپان به آنها می خندید و روستائیان فهمیدند که او باز هم دروغ گفته است .


سالهاست که چوپان فریاد می زند اما دیگر کسی به یاریش نمی رود جز من .


منم که با فــریادهای گاه گاه او به سویش می دوم ، بالای تپــه می رسم ، او را می بینم ، لبخنــدی می زنیم ، دستی تکان می دهیم و باز می گردم و سالهاست که روستائیان مرا ابله می نامند که به فریاد دروغین چوپان از جا می جهم وبه سوی تپه مشرف به او وگله اش می دوم .


نمی دانم آنها چه می شنوند ، اما من فریاد انسانی را می شنوم که " آی ... ایها الناس مرا هم دریابید ، من اینجایم ، تنهای تنها ، پشت این تپه ،‌نزدیک شما ، به سوی من آئید ، منتظر لبخند مهرآمیز شمایم منتظر تکان  دادن دستی  از لطف شمایم " .


و گاه فریادش را خشمگینانه تر می شنوم که می غرد « .... آی ابلهان  ... قرنهاست که این دشت هیچ گرگی به خود ندیده ... الا گرگ تنهائی که مرا می درد ... مرا دریابید .... »


********


دیر گاهی است که صدای چوپان نیامده . هیچ کس هم سراغی از او نمی گیرد ، دلتنگ او شده ام ، به تپه نگاه می کنم و به آنچه که در پس آن است می اندیشم ... نکند ....


چوب دستی ام را بر می دارم ... فریاد می کشم . گرگ ... گرگ ... و به سوی تپه می دوم روستائیان که خسته از کار مزرعه تن به سایه درختان سپرده و با یکدیگر به گل گفت و شنود بودند سراسیمه فریاد زنان در پی من می دویدند .


به بلندای تپه رسیدم ... نظر به پائین تپه افکندم . چوپان تنها روی سنگی نشسته بود سر به زیر و غرق در اندیشه . به آرامی سرش را از زمین به سوی من برگرداند . نگاهی کرد لبخندی زد دستش را به نرمی بلند کرد و به نشانه تشکر تکان داد .


من بی توجه به نجوای روستائیان که مرا ابله و دیوانه می خواندند و هر لحظه دورتر و دورتر می شد لبخندی زدم و دستی برایش تکان دادم و دیدم که از دیدگان هر دوی ما اشک جاریست .