افسانه....


(قسمت سوم)
....مدتها گذشته است از آن گریز ناگزیر.واینک این جمع کوچک مأوا گرفته اند درپناه روستایی کوچک میان مردمی بزرگ دل.پدراما همچنان دل نگران پسرش که هرروز رشیدتر میشود ، چشم میدوزد به دوردستها به راهی که میداند دیر یازود آن زن اثیری را به اینجا خواهد رساند.دیگرنایی وتوانی برای فرار نیست .انگار که باید دل بسپارد به تقدیر .وفقط قصه رعب آوری بسازد اززیبایی مرگ آور او شاید پسر به ترس و بیم مفتون فریبایی کشنده اش نگردد.و پسر جوان عاصی تر ازپیش می شورد علیه پدری که به پنداراو به مرض بلاهت مبتلا گشته است. نه پدر را یارای شکافتن عمق ترس و دلواپسی اش است برای فرزند- حرجی بروی نیست وقتی خودش هم نیاموخته- ونه پسر را گوشی است هشیار به درک پند خیرخواهانه پدر.وتقدیر به کار خویش است . روزی که پدر و مادر هردو برای کاری از خانه دورشدند عطر دلنوازی مشام پسر را نوازش کرد .پسر که گویی خاطره ای گنگ در اعماق ذهنش از این بوی خوش دارد حیران و آشفته وکنجکاو درپی آن روان شدو به رد آوایی دلنواز که گویی از بهشت می آید رفت ورفت تادرکنار چشمه ای لطیف و فرح بخش اورا دید ..نشسته کنار چشمه و دست درآب زلال ،شمه ای ازبهشت را ساخته در این گوشه دشت. تنی به سپیدی برف و گیسوانی به سیاهی شب که بانوازش باد موجی میساخت وبر هست و نیست پسر میکوبید .برخاست آغاز کرد به چرخش و چرخیدوبا هرچرخیدنی موجی از معصومیت وپاکی را در فضا می پراکند او می چرخیدپنداری نغمه ای روح بخش با آهنگی آسمانی از آسمانها نواخته میشودوبا با طنین هر آهنگش ،آرامش روحنوازی جاری میساخت بر دشتها و کوها و جنگلهابر صحراها و دریاها بر آسمانها و زمین و پسر جاری بود در لحظه لحظه آنها.گاه در اعماق دریاها بود و گاه بر اوج آسمانها .چون روحی آزاد ورها میان لازمان و لامکان سیر میکرد.بانوی اثیری چرخان و چرخان به نرمی و لطافت نسیم پروانه وار دور پسر میگشت و اورا سرشار از نیرویی آسمانی میکرد.به آرامی مقابلش ایستاد چشمهای زیبایش را به چشمان پسر سپرد وبه تبع آن لبهایش را از دو سویه به آرامی گشود به لبخندی که می میراند و باز زنده میسازد.درخشش دندانهای مروارید وارش با تلاءلو فریبنده چشمانش آفتاب را شرمنده کرد به آرامی دست درازکرد و دست پسر را را دردست گرفت .وگویی زمان ایستاد.هیج حرکتی نبود همه عالم مات و مبهوت این لحظه.ودراین سکون و سکوت صدای دلنشین روح او بر گوش روح پس می نشست .صدایی که فقط پسر میشنید و اشکی که برگونه زیبای دخترک می نشست.صدایی که گلایه میکرد از فراق پسر.و می نالید از جداییها و گریزها.از تنهاییها و رنجهایی که متحمل شده تا به اینک برسد.ودرکنار او آرام گیرد.و پسر حیران و مبهوت ناباورانه میشنید داستان رنجهای خودش را از زبان روح دخترک اثیری.توگویی در لحظه لحظه رنجها و تنهاییها کنارهم بوده اند که اینگونه آشنای همند.هردو دست در دست هم میچرخیدند و می چرخیدند و لحظه ای دیگر به آنی شبی پرستاره آغاز شد و پسر جوان دربسترخویش فارغ ازهمه ترسها و انذارها به تجربه آغوشی بود که پنداری هدیه ای است از بهشت. (پایان قسمت سوم)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد