افسانه....
(قسمت دوم)
....پسرمبهوت ازآنچه پدر میگفت.فقط می شنید.او هیچ درکی ازآنچه پدر را
اسیر رنج و دلشوره کرده بود نداشت.اما قصه زن اثیری را دلنشین یافت.وصف
جاذبه این موجود ناشناخته و مرموز وجود پسر را به رعشه آورد .بی آنکه بداند
چرا سوار بر امواج خیال تا دوردستها می تازاند شانه به شانه زن اثیری.وغرق
درسرخوشی سکرآوری می شد.نگرانی پدررا نمیفهمید .وگاه دردل به حماقت او
دلسوزانه می خندید .آخر چگونه مرا از چیزی می ترساند و منع میکند که خود
هرگز تجربه اش نکرده است که اگر اینگونه
بود الان زنده نبود.و اگرتجربه نکرده است چگونه تا این حد دقیق اوصاف آن
موجود رازآمیز را به کلام میآورد.آخر چطور ممکن است با آن همه خوبی و
زیبایی تا این حد وحشتناک و مرگ آور باشد.و این جدلهای درونی با دریایی از
حس عشق و ترحم عمیق نسبت به پدرش اورا بیشتر و بیشتر گیج و سردرگم می
ساخت.وگاه به مرز عصبیت و جنون می کشاند.
دیگرروز که پدر داشت دوباره
انذارزن اثیری را به پسر میداد پسر راطاقتش طاق شد وخسته از تکرار نصایح و
انذارهای پدر خشمهای نهفته اش را برفرق پدرکوبید.واین جدال آغازین نشانه ای
بود برای پدری که سخت دلواپس پسرش می باشد.این زنگ نزدیک شدن همانی است که
وحشتش را دارند.این صدای گامهای زن اثیری ست که اینک تا پشت در خانه آنها
رسیده است. وفقط پدراست که میشنود و می شناسد صدای قدمهایی که لحظه لحظه به
پسرش نزدیک و نزدیک تر میشود.واگر تقلایی نکند به یقین سیاه پوش عزای
جگرگوشه اش خواهد شد.چاره ای ندارد جز فرار .باید خانه و کاشانه را ترک
گویند.همسر عاجز از درک ماجرا اگرچه مخالف اما ناگزیر از پذیرش برای نجات
فرزندش تن به کوچ می سپارد.پسر اما مخالف است و به جد ایستاده بر قامت شورش
رو درروی پدر.و تنها پدر است که می فهمدآنچه پسر را به عصیان کشانده است
عطر دلنواز زن اثیری است که بیش از حد نزدیک شده. پسر مغلوب خواست والدین
راهی کوچ میشوند به سرزمینی دیگر .به شتاب دور می شوند دورترو دورتر.در
انتهای افق هنگام غروب بقدر کفایت دورشده اند که لختی بیاسایند.پدر نگاهی
به پسرش می اندازد و درعمق وجودش لبخند می زند که هنوز فرزندش را دارد .به
پشت سر مسیری را که طی کرده اند مینگرد.لبخندش به تلخی محو میشود .می داند
که دوباره زن اثیری در پی آنها خواهد آمد.روبه همراهانش :"برویم".
(پایان قسمت دوم)